دوستش داشتم... خیلی زیاد.
بیشترین دوست داشتنی که توی زندگیم تجربه کرده بودم... و براش تلاش کردم.
براش صدهزار بار گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر بودنش برام ارزشمنده. اینکه چقدر می خوام که توی لحظه هام باشه...
ولی خب... حسی نداشت دیگه.
این اولین باری بود که یه نفرو اینقدر می خواستم، اولین باری که اینقدر براش تلاش کردم و اولین باری که آخرشم نشد... خب حتما دلیلی داره.
همیشه دلیلی هست.
به یه دلیلی حتما صلاح نیست.(البته یکم هم فهمیدم چیه دلیلش... ولی خب. اگه یه عشق دوطرفه بود، شاید می شد در موردش صحبت کرد. الآن نمی شه)
تجربه هم نشون داده که هر وقت بیش از حد اصرار می کنم، ممکنه طرف مقابل راضی بشه ولی آخرش یه چیزی می شه که می فهمم اشتباه کرده بودم.
حالا بالاخره، امروز پذیرفتم که دیگه نه تلاشی کنم و نه امیدی داشته باشم.
من نمی دونم، خدا بهتر می دونه...
ما را خدا بس است :قلب
برم باز توی دنیای تکی قشنگ خودم.
و همه ی اینا رو گفتم، ولی دلیل نمی شه که غصه نداشته باشم...
می روی و گریه می آید مرا...
اندکی بنشین، که باران بگذرد... :)
https://soundcloud.com/hedi-hedy/homayoun-shajarian-gerye-miayad-mara
برچسب : نویسنده : 4mahsaae بازدید : 162